همه جوره

هرچی بخواهی هست

همه جوره

هرچی بخواهی هست

دوستانی که تازه میخوان این رومان بخونن

من تو وب قبلیم که فیلتر شده بودکامل داشتم اما چند فصل آخرش مانده بود  

 

این لینک کامل داستان از فصل یک  تا آخر  

 

http://www.iranroshan.com/index.php?a=search 

 

رمان لحظه های بی تو فصل چهل و چهارم تا فصل آخر

فصل ۴۴
 

 تاریخ جشن عروسی شهروز فرا رسید او از صبح زود به دنبال خرده کاری هایی که هنوز انجام نشده بود به این سو و آن سو سر می کشید. حوالی ظهر به آرایشگاه رفت تا برای شب سر وصورتش را بیاراید. در همین اثنا شقایق به تلفن همراه شهروز تماس گرفت و گفت:
- سلام
- علیک سلام چه عجب یادی از ما کردی
- دلم برات تنگ شده بود
شهروز خنده مختصری کرد و گفت:
- چطور شد امروز زنگ زدی؟
شقایق نفس عمیفی کشید و گفت:
- ببخشین نباید امروز مزاحمت می شدم...حالا کجا هستی؟
- آرایشگاه
سپس افزود:
- امشب که میای عروسی؟
- نمی دونم نمی دونم هنوز معلوم نیست.
شهروز با عجله و با تندی پرسید
- چرا مگه قرار نشد بیای؟
شقایق با صدای غمگینش پاسخ داد:
- هنوز نتونستم خودمو راضی کنم.
شهروز بدون معطلی گفت:
- من به این حرفا کاری ندارم وقتی وارد سالن شدم دلم می خواد اونجا ببینمت. تو باید قبل از من اونجا باشی متوجه شدی؟
- سعی می کنم
آرایشگر که از دوستان قدیمی شهروز بود یکی از میزهای آرایش را مخصوص او تر و تمیز کرده و در این لحظه به شهروز اشاره کرد که آماده انجام کارهای ارایشی بر روی اوست.
به همین دلیل شهروز به شقایق گفت:
- دیگه نمی تونم باهات صحبت کنم چون میز آرایشم آماده است. پس حرفامونو با هم زدیم. تو باید قبل از من توی سالن جشن باشی. بغض گلوی شقایق را در خود می فشرد اما باز هم بر خود مسلط شد و گفت:
- باشه سعی می کنم قبل از تو برسم....
پس از اینکه کار شهروز در آرایشگاه به پایان رسید عازم خانه شد. لباس دامادی اش را پوشید و سپس به گل فروشی رفت تا اتومبیل گل زده و دسته گل دست عروس را از انجا تحویل بگیرد.
سپس به دنبال همسر آینده اش به آرایشگاه زنانه رفت و او را با خود به مراسم عقد کنان برد.
پس از عقد وقتی میهمانانی که برای عقد دعوت شده بودند، همگی به سالن عروسی رفتند عروس و داماد در محل عقد ماندند تا عکس های یادگاری بگیرند...
ساعتی گذشت و هنگامی که شهروز تصمیم گرفت به سالن جشن برود عقربه ساعت ساعتی را نشان می داد که معلوم بود اکثر مدعوین به سالن رسیده اند... پس شهروز آلاله وارد جشن عروسی شدند.
آنها پس از ورود به جشن ابتدا با والدینشان دیده بوسی کردند و بعد با مشایعت گروهی از نزدیکان به خوش آمدگویی به میهمانها پرداختند.
قلب شهروز در سینه اش به شدت می کوفت. هر چه در میان جمع می گشت نه از شقایق خبری بود نه از دیگر کسانی که به همراه او به انجا دعوت کرده بود.
او و همسرش به تک تک میهمان ها خوش آمد گفتند و وقتی به گروهی از آخرین مدعوینی که در گوشه ای از سالن نشسته بودند رسیدند ناگهان نگاه شهروز در نگاه عمگین و ماتم زده شقایق گره خورد...
او در چشم هایش هزاران جمله ناگفته داشت که هر یک را با دنیای غم بر دل شهروز حک می کرد و با حالتی که خواستن و نیاز از آن می بارید به شهروز چشم دوخته بود.
از لحظه ای که شهروز شقایق را دید او را کاملا زیر نظر گرفت تا زمانی که به گروه آنها رسید... با نسیرین و یگانه احوالپرسی کرد و بعد دستش را به سوی شقایق دراز کرد با او دست داد و از آمدنش به جشن آنها تشکر کرد
وقتی از انها جدا شد دست در دست همسرش به سسوی محلی که برای آنها پیش بینی کرده بودند رفتند.
شهروز دوباره نگاهی به جایی که آنها نشسته بودند انداخت و دید که شقایق هنوز با نگاه نگرانش او را بدرقه می کند.
در آن لحظات غم سنگینی فضای سینه شهروز را فرا گرفت چرا که همیشه در رویاهایش آرزو داشت در لباس دامادی کنار شقایق که جامه ای سپید به تن دارد گام بردارد. اکنون شقایق گوشه ای نشسته و با حسرت و درد او را می نگریست...
شهروز از انتخابش بسیار راضی بود و از این نظر هیچ مشکلی نداشت، چون همسرش بسیار زیبا و فهمیده بود و از همه لحاظ جفت و یار خوبی برایش به شمار می رفت. در آن لحظات این عشق بود که پس از چندی درون سینه شهروز سر بر آورده و در چهار چوب قلبش طوفانی برپا می کرد...
به هر شکل ممکن شهروز بر خود تسلط یافت و خنده بر لب آورد.
در تمام طول مراسم شهروز و شقایق لحظه ای چشم از هم بر نداشتند و از راه همین نگاه ها با هم سخن ها گفتند. در این بین چهره شقایق که غمزده و بی سرانجام به شهروز نگاه می کرد ، لحظه ای باز نشد و او که تمام آمال و آروزهایش بر باد رفته بود خود را در عمق چاهی ژرف و عمیق گرفتار می دید که هیچ کوره راهی برای نجاتش وجود نداشت.
اواسط شام پس از اینکه عروس و داماد شامشان را کشیدند و میل نمودند و بقیه مدعوین مشغول صرف شام شدند شهروز نزد شقایق و نسرین رفت و پس از خوش آمدگویی دوباره لحظه ای روی صندلی کنار شقایق نشست. یعد از چند لحظه آرام به شقایق گفت:
- می دونم توی دلت چی میگ ذره خودت اینطوری خواستی
- توی دل من فقط آرزوی خوشبختی تو رو دارم اینو مطمئن باش...
شهروز سرش را به گوش او نزدیکتر کرد و آرامتر از گذشته گفت:
- توی قلب من هیچ کس جای تو رو نمی گیره عشق همیشگی من تویی و قلب من فقط مال خودته
- می دونم این موضوع بهم ثابت شده هیچ کس توی قلب تو مث من نمی شه...
- پس دیگه نگران چی هستی؟
- هیچی وقتی تموم امیدهای آدم نا امید میشه و دیگه راهی برای برگشتن باقی نمی مونه طرز نگاه آدم به اطراف عوض می شه
این جمله در شهروز تاثیر عمیقی داشت به طوری که بی اختیار دست شقایق را گرفت و گفت:
- این طرز فکرت کاملا غلطه جایگاه تو توی زندگی من مشخصه فقط خودت اشتباهات گذشته رو دوباره مرتکب نشو
شقایق به رویش لبخندی پاشید و بی اراده دستی به صورت شهروز کشید. سپس شهروز از کنار آنها برخاست از نسرین و یگانه اجازه خواست و به نزد همسرش بازگشت.
تا آخری لحظات جشن شقایق در آنجا ماند با اینحال که لحظه های برایش به سختی می گذشتند. اما برای اینکه شهروز ثابت کند تا چه هد برایش ارزش قائل است با تمام دردها و رنج ها ساخت و دم بر نیاورد حتی گاهی اوقات لبخندی محزون به روی شهروز می پاشید که فکر کند آرام گرفته است. ولی شهروز از دل او خبر داشت....
وقتی شقایق به قصد خداحافظی به اتفاق یگانه و نسرین به نزد عروس و داماد آمدند شقایق به آرامی به شهروز گفت
- دختر قشنگی رو انتخاب کردی. آرزوی من سعادت و خوشبختی توست.
- عشق من به تو مث یه اقیانوس عمیق و بی انتهاست که هیچ وقت خشک نمی شه، اما با دست سرنوشت و تقدیر چه میشه کرد؟!
پس از اینکه شقایق از جشن عروسی شهروز به خانه بازگشت احساس می کرد به مکان غریی وارد شده که با او هیچ گونه سنخیتی ندارد. درها و دیوارها ،چشم و گوش و دهان در آورده لب به سخن گشوده و مواخذه اش می کردند که چرا کسی که تا آن خد شیفته و عاشقش بود را به این راختی از دست داد...
هاله در اتاقش خواب بود.
او که خودش را در سرخد جنون می دید، کیفش را به گوشه ای پرت کرد، دستش را به روی گوشهایش گذاشت تا صدای مبهم در و دیوار را نشنود و به سوی اتاق خوابش دوید در را پشت سر خود بست لباسهایش را با شتاب از تن بیرون آورد روی تختخوابش نشست و بغض این مدت که در سینه نگهداشته بود را رها کرد.
گریه امانش نمی داد. همچون مار به خود می پیچید و می گریست. تصور اینکه در این لحظه به شهروز در کنار همسرش چه می گذرد اتش به جانش می کشید غیرتی آمیخته با حسادت تمام وجودش را در خود می گرفت... هر گاه این تفکرات در مغزش جان می گرفتند بی اراده از جایش بر می خاست و به همراه هق هق گریه سرش را به دیوار اتاقش می کوبید، بلکه کمی آرام بگیرد.
در این لحظات به ناگاه پرده ای از مقابل جشمانش کنار رفت و لحظاتی را که در گذشته در کنار شهروز گذرانده بود به شفافیت یک فیلم سینمایی در برابر دیدگانش جان گرفتند.
روزهایی را می دید که شهروز التماسش می کرد و از او طلب ذره ای عشق می نمود ولی شقایق محبتش را از آن عاشق شیفته دریغ می کرد و با سنگذلی تمام سرش را به علامت نه بالا می انداخت... روزی را می دید که با کمال بی رحمی و در عین ستم شهروز را از خانه اش بیرون کرده و او را از خود رانده بود... روزهایی را به نظر می آورد که شهروز به خاطر عشقی که نهفته در دلش داشت تمام اندوخته اش را در اختیارش می گذاشت تا او هرگز احساس تنهایی نکند و با خیالی راحت و آسوده زندگی را بگذراند
با زنده شدن این تصاویر روشن زخمهایش که تا آن روز سرباز نکرده بودند به سوزش افتادند و او در دل نالید...
(( آره....آره ... به خدا اگه یه عاشق به تمام معنا توی دنیا وجود داشت تو بودی... تنها تو بودی که منو فقط به خاطر خودم دوست داشتی چرا من قدر تو رو توی این چند سال ندونستم؟ چرا عشقی رو که هر لحظه بیشتر و بیشتر در من حلول می کرد و شکل می گرفت تشخیص ندادم؟ حقمه...حقمه که به چنین سرنوشتی دچار بشم.. من می تونستم توی اون موقعیت هر چی شهروز می خواست بهش تقدیم کنم ولی از کوچکترین ذره محبت نسبت به اون دریغ کردم...بکش بکش شقایق خانم که سزاوارش هستی....
او تا صبح چندین بار به خواب رفت ولی هر بار کابوسی وحشتناک از خواب می پرید.
در عالم خواب می دید که بر ساحلی دریای توفانی ایتساده و شهروز را که در دریا دست و پا می زند نگاه می کند و می خندد... در میان خنده هایش زمانی رسید که موجی زیر پایش را خالی کرد و او را با خود به قعر دیا کشید او دست و پا می زد و می کوشید خودش را نجات دهد اما نمی توانست موج ها سنگین تر از آن بودند که او بتواند از پس آنها بر بیاید
پس از چندی که دیگر امیدی به نجات یافتن نداشت به ناگاه شهروز را دید که با وجود اینکه خودش در حال غرق شدن در دریا بود می کوشید سر او را از سطح دریا بالاتر بگیرد
احساس آرامشی ژرف در دلش حاکم شد این وضعیت به قدری طول کشید که شهروز زیر امواج مدفون شد و غرق گردید ولی پس الز مدتی شهروز دوباره پیدا شد او بر روی سطح آب قدم بر می داشت پشت به شقایق داشت و از او دور می شد.
با دست و پا زدن ها و تلاش های شقایق برای نجات آغاز شد هر چه شهروز را صدا می زد جوابی نمی شنید او فقط گهگاه پشت سرش را می نگریست و لبخندی به شقایق که در حال فرو رفتن در آب دریا بود می زد... وقتی احساس کرد دیگر نمی تواند نفس بکشد از خواب پرید... تمام تنش از عرق خیس گشته بود و نفس نفس می زد در جایش نشست و پس از اینکه کمی بر خود مسلط شد به فکر فرو رفت:
این همون دریای طوفانی بود ک هشهروز اون اوایل برام گفت....خدا می خواست بهم نشون بده که شهروز بدبخت چه جوری توی این دریا غوطه می زد و من از ساحل شاهد دست و پا زدنش بودم... حالا هم که من توی این دریا افتادم نمی تونم به شهروز بگم که من اسیر عشقم...ولی عجب ...به ددیایی گرفتارم که موجش عالمی داره.. خدایا خدایا چرا من نمی تونم حرف دلمو به شهروز بگم.... خودت یه قدرتی به من بده که بتونم حرفامو بهش بزنم این غرور لعنتی که همیشه مزاحمم بوده رو از من بگیر
او تا سپیده به خواب نرفت سرش را در بالشش فرو کرد و به زاری گریست گریه اش به قدری آرام و بی صدا بود که جز خودش و خدایش کسی صدایش را نشنید. 

 

فصل ۴۵ 

 


روز بعد از عروسی شهروز به همراه نو عروسش به قصد ماه عسل به یکی از کشورهای همسایه سفر کردند حدود یک هفته در آنجا ماندند اماکن دیدنی و تفریحی را در کنار هم دیدند و از سفر خوش و دلپذیر و به یاد ماندنی ماه عسلشان لذت بذردند و لحظاتی سرشار از شادی را در کنار هم گذراندند.
در طول این یک هفته شهروز و شقایق مرتب به هم می اندیشیدند ولی نمی توانستند هیچ نوع تماسی با هم بگیرند شقایق که از محل اقامت شهروز و شماره تلفن آن آگاهی نداشت و شهروز نیز در جایی که همسرش دائما با او به سر می برد هرگز با شقایق ارتباط برقرار نمی کرد...
به هر شکل این هفته نیز مانند تمام هفته های دیگر سالهای عمر گذشت و شهروز و الاله به وطن بازگشته و زندگی جدید خود را در خانه خودشان در کنار یکدیگر آغاز نمودند.
شهروز از سفر ماه عسل سوقاتی هایی برای شقایق آورده بود که همه از چشم همسرش دور نگه داشت و منتظر موقعیتی بود تا آنها را به دست شقایق برساند.
چند روزی گذشت و روزی از روزها شقایق با تلفن همراه شهروز تماس گرفت و پس از سلام و احوالپرسی گفت:گ
- چه خبر ؟ چه کارها می کنی؟
- هیچی مشغول زندگ و در آوردن یه لقمه نون
سپس افزود:
- تو چطوری ؟ خوش می گذره؟
شقایق نفس عمیقی کشید و گفت:
- والله چه عرض کنم. ... به تو بیشتر خوش می گذره....
شهروز بلافاصله پرسید؟
- چه خوشی؟
شقایق به آرامی و با لحن خاصی پاسخ داد:
- تازه دامادی گفتن، ماه عسل و گذشت و گذار و پاگشا و مرتب اینور و اونور...
شهروز میان سخنانش پرید و گفت:
- اگه این کارا رو نکنم که نمی شه . مردم پشت سرم هزار جور حرف می زنن..
- من که حرفی ندارم...
شهروز دوباره اجازه نداد شقاق جمله ای را به پایاه برساند:
- تو که از دل من خبر نداری و نمی دونی بدون تو بهم چه می گذره....
همش دلم می خواست به جای هر کس دیگه تو کنارم بودی، خودت اینطور خواستی ... خودت خواستی با هم نباشیم و با هم نمونیم....
شقایق پاسخی به شهروز نگفت و چند لحظه ای سکوت میانشان حکمفرما شد....
نخستاین ماه تابستان فرا رسیده و شقایق و شهروز در آستانه ورود به پنجمین سالگرد آشنایی شان بودند از اینرو پس از چند لحظه شقایق سکوت را شکست و گفت:
- شهروز جان فردا سالگرد آشنایی مونه دلم می خواد فردا برای ناهار همدیگه رو توی همون رستورانی که اولین بار با هم ناهار خوردیم ببینیم و ناهار رو با هم بخوریم
- باشه عزیزم اتفاقا خیلی دلم برات تنگ شده و دلم می خواد ببینمت از سفر ماه عسل برات سوقاتی آوردم که با خودم میارم و بهت می دم.
- برات دردسر نشه؟
- نه خیالت راحت باشه
- پس تا فردا خداحافظ
و پس از اینکه ساعت ملاقات را مشخص کردند با هم خداحافظی کرده و تماس را قطع نمودند.
ظهر روز بعد طبق معمول همیشه شهروز زودتر از ساعت مقرر به رستوران رسید وقتی دید وقتی دید شقایق هنوز نیامده وارد رستوران شد پشت یکی از میزهای رستوران نشست چون از غداهایی که شقایق دوست داشت با خبر بود غذا را سفارش داد و انتظار شقایق را کشید.
انتظارش چندان به طول نینجامید و پس از چند دقیقه شقایق وارد رستوران شد و به محض اینکه چشمش به شهروز افتاد با لبخندی که بر روی لب داشت به او نزدیک شد
وقتی به شهروز رسید گفت:
- سلام ... بازم مث همیشه زودتر از من رسیدی؟
شهروز از جایش برخاست و همینطور که با شقایق دست می داد گفت:
- سلام اینم نشوندهنده عشقیه که توی دلم نهفته داردم.
شقایق صندلی روبروی شهروز را عقب کشید روی آن نشست و بسته ای که در دست داشت را کناری گذاشت.
سپس به شهروز نگاهی سرشار از عشق انداخت و گفت:
- حالت چظوره معلومه زندگی متاهلی حسابی بهت ساخته . چاق شدی...!
شهروز خندید و گفت:
- اولش همه چاق می شن، ماشاالله حسابی بهم می رسه واسه همینه که شکمم اینقدر اومده جلو...
سپس رو به شقایق کرد و افزود:
- خودت چطوری از خودت برام بگو...
شقایق نفس عمیقی کشید و گفت:
- از چی برات بگم؟ از عشقت که برام شب و روز نذداشته؟
سپس سکوت کوتاهی کرد و افزود:
- توی این چند وقته که بر من گذشت از زمانی که اخرین دیدار رو با هم داشتیم تا حالا همش به تو و به کارای توی مدت این چند سالت فکر می کردم یادم می آمد که چقدر اذیتت کردم ولی تو نرفتی و موندی... موندی و با آزارهای من ساختی و صداتم در نیومد....
شهروز نشسته و به شقایق چشم دوخته بود....
در همین لحظات سفارشی که شهروز در بدو ورود و پیش از رسیدن شقایق برای هر دو نفرشان داده بود سر میز آوردند. به همین دلیل شقایق سکوت کرد تا گارسون غذا را روی میز گذاشته بود.
وقتی گارسون رفت شهروز از کنار دستش بسته ای که برای شقایق آورده بود را برداشت و روی میز جلوی دست شقایق گذاشت و گفت:
- اینا رو برات سوقاتی آوردم...
و در بسته را گشود در آن بسته چندین وسیله بزرگ و کوچک به چشم می خورد که شهروز برای شقایق از سفر ماه عسلش سوقات آورده بود.
شقایق یکی یکی سوقاتها را از بسته خارج کرد آنها را نگریست و با به دست گرفتن هر کدامشان لبخندی بر روی لبهایش نقش بست.
سپس دست شهروز را به علامت تشکر گرفت و گفت:
- تو عوض شو نیستی بازم اینهمه کادو برام گرفتی؟ چطور تونستی اینا رو از چشم زنت مخفی کنی؟
شهروز خندید و پاسخ داد :
- تو هنوز منو نشناختی من به خاطر تو همه کار می کنم.
- این موضوعو خوب می دونم...ولی دیگه نباید از این کارا بکنی تو دیگه زن و زندگی داری، باید به فکر آسایش زنت باشی...
شهروز این جملات را نشنیده گرفت و از جیب پیراهنش چکی به مبلغ یکصد هزار تومان بیرون کشید و به طرف شقایق گرفت....
شقایق ابتدا نگاهی به چک و بعد نگاهی به شهروز انداخت و گفت:
- این دیگه چیه؟
- هدیه سالگرد آشنایی مون....
- پس اینایی که برام آوردی چیه؟
- اونا سوقاتی هاته
شقایق دست شهروز را پس زد و گفت:
- نمی تونم اینو ازت بپذیرم
- چرا؟
- من دیگه به هیچ عنوان از تو مادیات نمی پذیرم اینو ببر و از طرف من به زنت هدیه بد ه برای اون خرج کن...
شهروز دوباره چک را به طرف شقایق دراز کرد و گفت:
- بگیر بهت می گم بگیر من هنوز همونی هستم که قبلا بودم از این حرفا به من نزن.
آندو مدتی سر این موضوع با هم جر و بحث کردند و نهایتا این شهروز بود که موفق شد شقایق را اسیر منطق خود کند شقایق نیز این هدیه را به عنوان اخرین هدیه از شهروز پذیرفت.
آنها مقداری از ناهارشان را میل نمودند و سپس شقایق دوباره نگاهی به شهروز انداخت و گفت:
- شهروز من فداکاریهای تو رو تا آخر عمرم فراموش نمی کنم. محبتای تو زندگی منو نجات داد. تو عشقو به معنای واقعی به من نشون دادی....
سپس سرش را به زیر انداخت و پس از چند ثانیه ادامه داد:
- منو ببخش به خاطر تموم نا مهربونی هایی که بهت کردم منو ببخش... بغض گلوی شهروز را در هم فشرد . کمی به خود مسلط شد و به آرامی گفت:
- یادته روز تولدت منو از خونت بیرون کردی؟
و دیگر نتوانست به سخنانش ادامه بدهد بغض در صدایش شکسته و قطرات اشک از مژگان بر روی گونه هایش می ریختند.
- شقایق با ذیدن این صحنه گفت:
- اره یادمه تو با اون همه محبت سراغ من اومدی و تولدمو تبریک گفتی و من.....
و او نیز عنان گریه از کف داد و آرامی بی صدا گریست....
پس از چند لحظه شهروز دستش را پیش برد و قطرات اشک را از گونه های شقایق پاک کرد و گفت:
- بسه بسه دیگه غذاتو بخور....
شقایق با صدای بغض آلودش گفت:
- نمی تونم نمی تونم شهروز تو همه چیز من توی زندگیم بودی. عشق من جون من زندگی من تو بودی تو همه چیز به من یاد دادی امید به زندگی عشق به بودن و خلاصه همه چیز....
شهروز به آرامی گفت:
- تو چی؟ تو به من چی دادی؟
شقایق نگاه مغموم و عاشقش را به چهره شهروز دوخت و گفت:
- قلبمو تو دلمو ازم گرفتی دلم پیش توست....
و سپس افزود :
- هیچ وقت محبتات را یادم نمیره ولی دیگه بسه کافیه بهتره همین جا تمومش کنیم تا زنت و اطرافیانت از موضوع با خبر نشدن بهتره همه چیز رو تموم کنیم.
شهروز از جمله آخر شقایق یکه ای خورد و گفت:
- منظورت چیه ؟ من حتی هنوزم که ازدواج کردم نمی تونم تو رو کنار بذارم
- شقایق سخنان شهروز ارا قطع کرد و گفت:
- نه عزیزم دیگه صلاخ نیست من و تو با هم ارتباط داشته باشیم اگه رابطه مونو با هم ادامه بدیم ممکنه تو از حق زنت برای من بذاری و هزار و یه جور مسئله دیگه که من راضی نیستم اینطور بشه من از دور شاهد موفقیتای تو هستم و همیشه برات داعا می کنم درسته که هر چی فکر می کنم می بینم نمی تونم ازت بگذرم ولی چاره ای نیست و بهتره تو دنبال زندگی خودت بری...
شهروز خنده ای از سر ناباوری کرد و گفت:
- من اصلا متوجه منظور تو نمی شم. امروز که سالگرد آشنایی مونه منو آوردی توی این رستوران که اولین ناهار آشنایی مونو توش خوردیم و درست می خوای روز سالگردمون همه چیز رو تموم کنی؟!
شقایق لبخند محزونی بر روی لب آورد و گفت:
- آره عزیزم آره . چی قشنگتر از اینه که تاریخ سالگرد آشنایی و شروع ارتباطمون درست همون تاریخ چدایی مون بشه؟ تازه اینطوری می تونم فکر کنم هرگز از هم جدا نشدیم.
و پس از چند لحظه سکوت ادامه داد..:
- توی این چند هفته هر وقت گریه ام می گرفت جلوی خودمو می گرفتم ولی نمی دونم چرا حالا که نباید گریه کنم اشکام همینطور مث بارون می باره؟
آن دو ساعتی آنجا نشستند و درباره موضوع قطع ارتباط به بحث پرداختند و در پایان به این نتیجه رسیدند که حق با شقایق است و صلاح بر اینست که ارتباطشان را در همین جا قطع کنند.
شهروز با این وجود که ازدواح کرده و صاحب همسرش شده بود هنوز شقایق را دوست می داشت و کنار امدن با این وضعیت برایش غیر ممکن به نظر می رسید اما باید این حقیقت را می پذیرفت چون شقایق به هیچ وجه زیر بار ادامه ارتباط با او نمی رفت...
در آخرین لحظات شهروز گفت:
- مگه تو نبودی که می گفتی ازدواح کن، منم باهات هستم؟ پس چی شده؟
دوباره بغض گلوی شقایق را در هم فشرد و با صدایی که از بغض می لرزید گفت:
- کاش لال می شدم و هیچ وقت این حرفو بهت نمی زدم الان فکر می کنم که ای کاش بهت نمی گفتم ازدواج کنی..... شهروز من نمی تونم توی زندگی زن دیگه ای باشم اینو می فهمی...؟
شهروز که دیگر همه چیز را تمام شده دیدی سرش را به زیر انداخت و بر گور آرزوها عاشقانه زار زد ... 

 

فصل ۴۶ 

 


روزها از پی هم می گذشتند و سرنوشت نقش خود را در زندگی بازیگرانش لحظه به لحظه بیشتر به نمایش می گذشت . شهروز نیز که یکی از بازیگران سناریوی سرنوشت بود و چاره ای نداشت جز اینکه نقش خود را به بهترین نحو ممکن بازی کند تا شاید از سوی کارگردان سرنوشت یکی از بهترین هنرپیشگان به شمار رود. گو اینکه همگی باید در نقش خود بهترین بازی را ایفا نماییم.
به هر شکل شهروز در زندگی تاهل غرق گشته بود اما با این وججود لحظه ای از یاد شقایق نازنینش که تنها عشق دوران تجردش به شمار می رفت غافل نمی شد. روزها و شبا به او می اندیشید و اینکه چگونه روزگار او را از مهربان دلدارش جدا ساخت.
اکثر شب ها که در بستر می آرمید نقش دو چشمان عشق آفرین شقایق برابر دیدگانش جان می گرفت و لحظاتی رویایی برایش خلق می نمود و گاه به سر حد جنون می رسید اما چاره ای جز مدارا با این حال نداشت.... او در این ساعات زندگیش به آرامی در دل با یاد رویای معشوقه دیرینش خوش بود و تنها در دلش با او زندگی می کرد و به یاد او و برای او در درون با خود اینگونه زمزمه می کرد:

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی جانا
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
تمام سایه ها را می کشم در روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در گوشه ای تنها
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب

هر چند از زندگی تاهلش بسیار راضی بود و همسرش را دوست می داشت و همسرش نیز به او عشق می ورزید اما گاه با خود می اندیشید که ازدواج عاشقانه در بدو ورود به زندگی لحظات شیرین تری برای دو دلداده به ارمغان می آورد کسانی که پس از سال ها فراغ و دوری از پس ناله ها و افغان های بی شما بهم رسیده اند مانند کبوتران عاشق در لحظات قرب برای هم پرپر می زننند و در پوست نمی گنجند ولی متاسفانه بعضا در زندگی ها شاهد این بود که همین دلدادگان بی پروا پس از مدتی که بهم رسیده اند عشق را فراموش کرده و چنان به جان هم می افتند که گویی دشمنان به خون هم تشنه اند.
شهروز همواره میان عاشق و معشوق به این معتقد بود که :
لذت بعد ز قرب افزونست
جگر از هیبت قربم خونست
هست در قرب همه بیم زوال
نیست در بعد جز امید وصال
و اینک که بدون عشق ازدواح کرده و محبت پس از ازدواج را لمس می نمود حال دیگری یافته بود چون می دانست می تواند همسرش را همانظور که می خواهد بسازد اما با عشق دیرینه اش که چون زخمی هر آن درون دلش سر باز می کرد و او را بی تاب می نمود چه باید می کرد؟ آیا باید تا آخر عمر آن را یدک می کشید؟‌یا اینکه می باید به دنبال مرحمی می گشت تا زخم کهنه اش را دوا باشد؟
او نمی توانست شقایق را فراموش کند چون شقایق با خون و جانش عجین گشته و هرگز از آسمان دل شهروز پاک نمی شد و همچنان چون خورشید پر نوری می درخشید...
از طرفی شقایق نیز همین حال را داشت. مرتب به خود ناسزا می گفت که چرا شهروز را از خود رانده است؟ او نمی توانست در گوشه ای از زندگی شهروز نقشی داشته باشد و گهگاه حضور شهروز را در کنار خود درک کند ولی حالا چه باید می کدر؟
می پنداشت که شهروز فراموشش کرده و در دل می اندیشید که شهروز پس از قطع ارتباط با او خودش را بازیافته و سر در راه زندگی نهاده است. او خودش را مانعی عظیم بر سر راه پیشرفت شهروز در زندگی می دانست و حداقل از این راضی و خرسند بود که شهروز گام های خود را در راه خوشبختی موفقیت و سعادت هر لحظه محکمتر از پیش بر می دارد....
اما غافل از این بود که شهروز در سیاه جال هولناگ از غم گرفتار امده و نمی دانست چه می باید بکند...
شقایق و شهروز می پنداشتند برای اینکه دیگری آسانتر ان یکی را فراموش کند بهتر است تماسی با هم نداشته باشند و همین کار را هم انجام دادند...
و این اشتباهی بود که هر دوی آنها ندانسته مرتکب شدند. 

 

فصل ۴۷ 

 

حدود سه ماه از آخرین دیدار شهروز و شقایق در رستوران آشنایی و وداعشان می گذشت پاییز از راه رسیده و جامه ای زرد و رنگین بر تن طبیعت می کشید و قلب شقایق و شهروز که سخت خزان زده بود را با غمی عظیم می کوبید.
شقایق هنوز با عشق شهروز دست به گریبان بود و مانند مار به خود می پیچید افسرده و غمگین شده و دلش می خواست به جایی پناه ببرد که تنابنده ای در آن زندگی نکند.
در این میان هنوز کسی از ارتباط چند ساله او با شهروز با خبر نشده و او نیز هنوز نمی خواست کسی به راز دلش پی ببرد
شقایق در طول این مدت می کوشید بر احساساتش غلبه کند و هیچ گونه تماسی با شهروز بر قرار ننماید تا او را از کانون گرم زندگی جدیدش جدا نسازد.
شهروز نیز که می اندیشید شقایق فرامشش کرده تنها در رویاهایش با خیال او خوش بود و بر خلاف اوایل که مرتبا انتظار تماس شقایق را می کشید اینک دیگر می دانست شقایق با او تماس نخواهد گرفت و به همین دلیل چند قصد مزاحمت برای او نداشت حتی از تلفنی کوتاه نیز دریغ کرد.
مدتی بود که شقایق شدیدا در خود فرو رفته و به دلیل غمی که در دلش می رفت چهره اش زرد و تکیده و شکسته شده بود . موهایش به سرغت رو به سفید شدن نهاده و طاقت تحمل هیچ کس را نداشت.
نسرین که نزدیکترین دوستش بود از دیدن حالات شقایق به رنج آمده بود و برای دوست صمیمی اش بسیار نگران بود
او روزی به دیدار شقایق رفت تا شاید بتواند با او صحبت کرده و به علت افسردگی اش پی ببرد. شقایق کمتر سخن می گفت و بیشتر در سکوت به چهره نسرین چشم دوخته بود و از دلیل حال غریبش هم کلامی به لب نمی آورد او حتی توجهی به هاله که اینک در غنفوان جوانی و زیبایی و شادابی قرار داشت نیز نداشت اکثرا خود را در اتاقی زندانی می کرد و فقط گهگاه صدای گریه آرام مادرش که پس از چندی به هق هق مبدل می شد را می شنید.
ان روز پس از مدتی که نسرین در کنار شقایق نشست تا شاید مرحمی بر روی زخم های دلش باشد ناگاه شقایق در عین ناباوری به نسرین گفت
- اگر مزاحمت نباشم دلم می خواد با هم بریم شمال
نسرین که احساس کرد روزنه ای به دنیای دست نیافتنی شقایق باز کرده با خوشحالی گفتک
- مزاحمت چیه؟ خیلی خوشحال می شم با تو باشم و با هم بریم کنار دریا
و پس از جند لحظه ادامه داد:
- ممکنه فضای اونجا توی بهبود حالتم موثر باشه. توی این جور مواقع سفر خیلی توی روحیه ادم تاثیر مثبت می ذاره.....
شقایق با چشمان غمگین و بی روحش به نسرین نگاهی انداخت و گفت:
- برنامه تو جور کن برای فردا صبح حرکت می کنیم.
نسرین فکری کرد و گفت:
- شقایق جان فقط مشکل اینجاست که امسال پاییز هوای شمال خیلی خرابه....
- اگه نمی آی خودم برام.
نسرین دست شقایق را گرفت ان را نوازش داد سپس بوسه ای بر روی گونه او گذداشت و گفت:
- من نمی دارم تو تنها باشی حتما باهات می یام.
سپس قرار گذاشتند صبح فردا با اتومبیل شخصی نسرین عازم شمال و ویلای دریا ساحلی شوند....
پس از ان نسرین ساعتی انجا ماند و کوشید لقمه غذایی به خورد شقایق بدهد اما موفق نشد. شقایق اشتهایی برای خوردن نداشت.
بعد نسرین با شقایق و هاله خداحافظی کرد و در هنگام رفتن به هاله قول داد پس از بازگشتن از سفر شمال مادرش را سر حال و شاداب تحویل دهد.
شقایق در آن حال و وضعیت دلش می خواست بهترین خاطراتش را با شهروز زنده کند و این خاطرات در کنار دریای شمال و در ویلای ساحلی شهرک سیتروس رخ داده بود...
پاییز آنسال بسیار سرد و باران به حد وفور می بارید به همین خاطر شقایق و نسرین لباسهای ضخیمی به همراه خود برداشتند.
آن شب نسرین به خانه شقایق بازگشت و شب را همانجا ماند. صبح روز بعد هر دو با هم از خواب برخاستند و پس از صرف صبحانه در کنار هاله در اتومبیل نشستند و عازم ده اندرور شدند.
هاله دیگر دختر بزرگ و جذابی شده بود و به دلیل اینکه انسال در دانشکده قبول شده بود و نمی توانست سر کلاس حاضر نشود پس بخاطر اینکه وضعیت روحی مادرش بهتر شود قبول کرد در خانه بماند و آنها چند روزی به شمال بروند.
پشب گذشته شقایق حتی یکبار هم پلکهایش را روی هم ننهاده بود و دائما خاطرات چند ساله عشقش با شهروز چون پرده سینما در مقابل دیدگانش جان می گرفتند و او را به آن روزهای شورانگیز باز می گرداندند.
سر میز صبحانه نیز لحظه ای ارام و قرار نداشت و دلش می خواست هر چه سریعتر حرکت کنند. نسرین می کوشید در حین صرف صبحانه با شوخی های با مزه اش انها را در فضای گرمی فرو برد و شقایق را از غمی که در نگاهش موج می زد برهاند ولی تمام این کارها بی فایده بود
زمانیکه شقایق از دخترش که خیلی هم به او عشق می ورزید جدا می شد او را چند دقیقه با گرمی در آغوش فشرد و وقتی از او جدا شد قطره اشکی از مژگان زیبایش فرو چکید خداحافظی انها حالت طبیعی و همیشگی نداشت....
در طول مسیریکه تا رسیدن به مقصد در جاده چالوس می پیمودند شقایق بندرت سخن می گفت و یی پس از دیگری صحنه های سفرش را با شهروز مرور می کرد.
اتومبیل نسرین سینه جاده را می شکافت و پیش می رفت او اواسط راه باران تندی آغاز شد و این باران نشان از آن داشت که سرزمین های شمالی ایران با هوایی بارانی و دریایی طوفانی مواجهند....
پس از چند ساعتی اتومبیل نسرین جلوی در مجتمع سیتروس متوقف شد و برای اینکه سرایدار در را باز کند و انها با اتومبیل وارد محوطه شوند نسرین ندین بار بوق را به صدا در آورد.
بعد از چند دقیقه پرویز خان سرایدار مهربان محتمع در را گشود و از دیدن شقایق در پشت شیشه باران خورده اتومبیل متعجب گشد...اینبار شقایق بدون خبر قبلی به ویلا آمده بود و برای نخستین بار در اسخ به خوش آمد گویی های پرویز خان فقط جواب سلامش را داد.
نسرین اتومبیل را تا جلوی در ورودی ویلا هدایت کرد و ان دو زیر باران از اتومبیل پیاده شدند.
پرویز خان که تا انجا دنبالشان دویده بود خودش را به آنها رساند و چمدانهایشان را به داخل ویلا برد .شقایق با بی خوصلکی لیستی از وسایل مورد نیازشان نوشت و به دست او داد تا انها را برایشان فراهم اورد پرویز خان نیز لیست را گرفت از انها جدا شد و برای خرید رفت.
شقایق که بارها به این ویلا امده بود و خاطرات فراوانی با اقوام و فرزندش در انجا داشت ان روز جز لحظه هایی که با شهروز در انجا گذرانده بود هیچ جیز دیگری به یاد نمی اورد.
او ارام و بی صدا خودش را روی یکی از کاناپه های سالن ویلا انداخت و به دریا که بر اثر طوفان و باد و باران بسیار متلاطم و بی تاب می نمود دیده دوخت.
کسی نمی دانست او به چه فکر می کند و با دیدن دریا با ان تلاطم چه تصویری در ذهنش زنده می شود...او به شهروز می اندیشید و به دریای دلش که از عشق شقایق همیشه متلاطم و طوفانی بود و به بیتابی خودش در دوری شهروز.
نسرین در اشپزخانه مشغول اماده کردن ناهار بود و سعی می کرد در حال شقایق تغییری پیش نیاورد و خلوتش را بر هم نزند.
پس از اماده شدن غذا ان دو ناهار را در تراس ویلا بر روی میز ناهار خوری میل کردند و از نسیم باران خورده دریا لذت بردند و با صدای امواج که یکی پس از دیگری به سکوهای بتونی مقابل انها بر خورد می کرد آرامی عمیق در روح خود حس می نمودند.
بعد از صرف ناهار هرد و تصمیم گرفتند مدتی استراحت کنند هر یک به اتاق خود رفتند و ساعتی با صدای لالایی وار باران که بر سقف شیروانی ویلا می بارید آرمیدند.
پس از چند ساعتی که استراحت می کردند دوباره با دو لیوان شیر قهوه گرم به تراس ویلا بزگشتند و درکنار هم مشغول ضرف قهوه شدند. در این زمان نسرین می کوشید تا سخنی به میان آورد و شقایق را به صحبت کردن تشویق نماید اما شقایق مهر سکوتی که بر لبانش نهاده بود سخت تر از آن بود که به این اسانی کسی بتواند آن را بشند.
به هر شکل عصر نیز گذشت و غروب نزدیک شد ساعات غروب شقایق را بیشتر و بیشتر به یاد و خاطره شهروز فرو می برد و با این حال که هوا ابری و بارانی بود و خورشید دیده نمی شد شقایق لحظات غروب را با غروبی که در کنار شهروز مشاهده کرده بود برابر می دانست و احساسش همان احساسی بود که ان روز در قلبش شکل گرفت...
شب فرا رسید و ان دو به پیشنهاد شقایق چتر بزرگی کنار سکوهای ساحلی زدند زیر ان نشسته و مشغول صرف شام شدند باز هم در این میان نسرین هر چه تلاش کرد لبان شقایق را به سخن باز کند موفق نشد...
وقتی میز شام را چمع کردند شقایق به نسرین گفت:
- دلم می خواد یه کم همین جا بشینم و دریا رو نگاه کنم
نسرین پذیرفت پس از ان به اشپزخانه رفت و با دولیوان و یک ظرف لبریز از قهوه و ظرف دیگری شکر به نزد شقایق بازگشت...
شقایق به فکر فرو رفته بود و دریای خشمکین را تماشا می کرد طوفان شدیدی بر پا بود و امواج بی رحمانه خودشان را چون پیکره ای عظیم الجثه به سر وری دریا می کوبید ارتفاع امواج دریا گاه به پنچ متر یا بیشتر می رسید و هر لحظه امکان داشت یکی از همین امواج خروشان از سکوهای بتونی عبور کرده و بر سرشان فرو ریزد
نسرین که از سکوت درداور شقایق رنج می برد لب به سخن گشود و گفت:
- شقایق جان من دوست چندین و چند ساله توام خودم همه مسائل زندگیمو با تو درمیون می ذارم هر وقت مشکلی بارم پیش میاد از تو راه حل می خوام و به تو پناه می یارم حالا تو هم منو از خودت بدون و علت اینهمه غمگینی و افسردگیت رو به من بگو
شقایق نگاه غمناک و بی روحش را به چهره نسرین دوخت و چیزی نگفت پس از چند لحظه سیگاری از بسیته سیگارش ک هروی میز افتاده بود در اورد ان را اتش زد و دوباره به نسرین دیده دوخت
پس از مدتی چون کوهی که اتشفشانی خاموش در دل خود نهفته دارد و وقتی ان را از سینه بیرون می ریزد تمام زمین و زمان را با لرزشی سخت مواجه می کند ، اتشفشانی در سینه اش اغاز شد و با صدای بلند به گریه افتاد او که همیشه ارام و بی صدا می گریست این بار پا به پای هوای خزانی که بر غمش می گریست با صدایی بلند زار می زد...
نسرین به دلداری اش شتافت شانه هایش را به دست گرفت به نرمی نوازش کرد و گفت:
- چی شده؟ چرا اینطوری شدی؟ حرف بزن ببینم چته؟
شقایق سرش را میان دو دستش گرفته و به سختی گریه می کرد، ناله هایش که از ته دل رنج دیده اش بیرون می ریختند لحظه به لحظه دل خراش تر می شدند و او با این فریاد ها و فغان ها غم های دلش را ابراز می داشت و از صندوقخانه قلبش بیرون می ریخت.
پس از مدتی که شقایق کمی ارامتر شد نسرین مقابلش نشست و با نگرانی او را زیر رگبار نگاهش گرفت
مدتی گذشت سینه شقایق هنوز از شدت غم بالا و پایین می رفت و او چشم به امواج خروشان دریا داشت دلش می خواست سکوت سنگینش را بشکند و قصه عشق این چند سال و از همه مهمتر قصه پر غصه چند ماه اخیر را با کسی بازگوید و چه کسی بهتر از نسرین که رو به رویش نشسته و تا ان حد برایش دل می سوزاند
پس از دقایقی شقایق چشم از سینه پرخروش دریا بر گرفت و لب به سخن گشود
- نسرین چند سال پیش مهمونی خونه یگانه یادته؟
- آره....چطور مگه؟
شقایق با صدای غمگش ادامه داد:
- شهروز چی ؟ حتما اونم یادته....بازم حتما یادته که شماره شو برام از یگانه گرفتی...اره یا نه؟
نسرین با بی تابی گفت:
- یادمه....چی می خوای بگی؟
و شقایق تمام انچه در طول این چند سال بر او و بر شهروز گذشته بود را برای نخستین بار برای نسرین تعریف کرد و اشک ریخت و در پایان آهی عمیق کشید و گفت:
- شهروز همه چیز من بود عشق من زندگی من و خلاصه هر چیز که فکر کنی اون به من قدرت زندگی کردن بخشید اون کسی بود که اگه الان زنده هستم و تا حالا راحت و بی دغدغه نفس کشیدم همه رو مدیون اونم....
ولی حالا اون رفته و زن گرفته ....تو میگی من چکار کنم؟ می دونم منم مقصر بودم من کم عذابش ندادم حالا هم دارم تقاص ازارهایی که به اون جوون بیچاره دادم پس می دم. هر چی می کشم حقمه باید بکشمم اون جوون برای خاطر من زندگی می کرد و من تا بود قدرشو ندونستم.
نسرین که قصد ارام کردن شقایق را داشت گفت:
- حالا هم اتفاقی نیفتاده سعی کن ارامشت رو به دست بیاری و بشینی سر زندگی و بچه ات.... اگه دلت بخواد خودم یه شوهر خوب برات پیدا می کنم که جای همه چیز و همه کس رو برات پر کنه...
- شقایق میان سخنان نسرین پرید و با صدای بلندی گفت:
- این چه حرفیه می زنی ؟ من به غیر از شهروز هیچ کس رو مرد نمی دونم... هیچ کس برای من جای شهروز رو پر نمی کنه. حتی به قدری بهش اطمینان دارم که می دونم هنوزم ته دلش منو دوست داره و می پرسته....
و دوباره گریه امانش نداد تا جمله اش را به پایان برساند...
مدتی در سکوت گذشت هر دو غرق در افکار خود بودند و چیزی نمی گفتند پس از مدتی نسرین سکوت را شکست و گفت:
- یعنی توی اینهمه وقت تو این موضوع را از من پنهون کردی؟
- صلاح نبود کسی از ارتباط با خبر بشه...
- حتی من؟
- حتی تو.....
عقربه ساعت روی سه بامداد نشسته بود که نسرین به شقایق گفت:
- فکر می کنم امشب یه کم آروم شدی بهتره دیگه بریم بخوابیم تا ببینم فردا چی پیش میاد
شقایق پذیرفت و از جایش برخاست هر دو با هم به طرف ویلا به راه افتاد و سپس هر کدام به اتاق خودشان رفتند و در بسیتر خزیدند.
هنوز نسرین به خواب نرفته و به سخنان شقایق می اندیشید که از پنچره اتاق خوابش دید شقایق ارام و بی صدا از در تراس رو به دریا بیرون رفت اهسته و ارام خودش را به کنار دریا و میز زیر چتر رساند و روی یکی از صندلی ها نشست مدتی انجا ماند و پس از ان آهسته و ارام شروع به قدم زدن به سوی دریا کرد و نسرین به خوابی عمیق فرو رفت...
زمانی که شقایق از ویلا خارج و پا روی تراس گذاشت احساس کرد شهروز کنارش راه می رود دستش را در دست دارد و او را با خود به سوی سکوهای ساحلی می برد وقتی انجا رسید ایستاد کمی اطرافش را نگریست و روی یکی از صندلی ها نشست. تصور می کرد شهروز نیز رو به رویش نشسته و نگاهش می کند، پس شروع به درد دل با شهروز کرد:
- شهروز شهروزم تا حالا کحا بودی؟ چرا شقایقت رو از یاد بردی؟ من مستحق این تنبیه نبودم تو رو خدا دیگه از کنارم نرو
و گریستن آغاز کرد...
پس از مدتی از جایش برخاست و از پیاده روی کنار سکوی ساحلی خود را به دری که به طرف ساحل دریا گشوده می شد رساند از روی تصادف در رو به دریا باز بود و شقایق ارام ارام قدم به ساحل شنی دریا گذاشت موج ها پی در پی زیر پاهایش به گل می نشستند و پس از چند لحظه که روی شن ها قدم می زد به خود آمد و دید تنهای تنهاست...
همانجا ایستاد و به دریا نگریست باران سختی می بارید و دریا به شدت طوفانی بود. تمام بدنش از شدت باران خیس شد ولی او بی حرکت کنار ساحل ایستاد و چشم به دریای خروشان داشت.
پس از مدتی به ارامی زیر لب گفت:
(( این همون دریای طوفانیه که شهروز می گفت. همونیه که توی خواب دیدم...شهروز به من گفت که دل به این دریا سپرده و منتظره من نجاتش بدم... پس من نباید توی ساحل دریا بایستم و غرق شدنش رو تماشا کنم...
سپس چند قدمی به طرف دریا رفت و شهروز را دید که از دوردستهای دریا صدایش می زند و از او کمک می خواهد به ناگاه شقایق فریاد کشید..
- شهروز ، شهروزم کجا رفتی نمی ذارم غرق بشی...
و به طف دریا دوید
موج ها یکی پس از دیگری بر سرش فرود می آمدند و او که زندگی بدون شهروز را به هیچ می انگاشت برای نجات او تن به دریای طوفانی سپرد...
هر چه بیشتر در دیا پیش می رفت امواج بیشتر به استقبالش می شتافتند او فریاد می کشید و به سوی شهروز می دوید.
موج ها بی امان بر سرش می کوفتند و او را به زیر ابها می کشیدند. لحظه ای به پشت سرش نگریست و دید فرسنگ ها با ساحل فاصله گرفته است و راه بازگشت برایش وجود ندارد. کوشید شنا کند و خود را به ساحل برساند اما فایده ای نداشت هر موج که بر سرش خراب می شد چندین تن وزن داشت و او را به اعماق دریا می فرستاد و هر بار که روی اب می امد می دید فاصله اش با ساحل و نور سکوهای بتونی بیشتر و بیشتر شده است... لحطه ای رسید که دنیا در برابر دیدگانش روشن گشت و خاطرات این چند سال روشنتر از همیشه به سرعت از مقابل دیدگانش گذشتند ارام ارام به زیر ابهای خاکستری دریا فرو رفت و دیگر کسی از ساحل او را نمی دید که به همراه امواج بالا و پایین می رود و برای زنده ماندن تلاش می کند... 

 

فصل ۴۸ 

 

 

 

 

ساعت شش صبح را نشان می داد که تلفن همراه شهروز به صدا در آمد او خواب آلود نیمی از جشمانش را گشود و گوشی را از روی میز کنار تختوابش برداشت و ان را جواب داد:
- بله؟
صدای زنی شتابزده و دستپاچه از آن طرف خط به گوشش نشست.
- شهروز خودتی؟
- بله بفرمایین
- پاشو هر چه زودتر خودتو برسون شمال
- کجا.../
- شمال ...شمال ...معطل نکن
شهروز تعجب زده و به گمان اینکه این موقع صبح کسی مزاحمش شده است گفت:
- خانم محترم خجالت نمی کشین این وقت صبح مزاحم می شین؟
- منم نسرین...
زبان شهروز با شیندن نام نسرین بند آمد و پس از مدتی با لکنت زبان گفت:
- چی ....چی ... چی شده؟
نسرین گفت:
- شقایق به کمکت احتیاج داره...
با شنیدن نام شقایق چیزی در دل شهروز فرو ریخت ولی سعی کرد تسلط خودش را از دست ندهد پس گفت:
- من با ایشون کاری ندارم به خودشونم بگین....
نسرین میان جمله اش دیود و گفت:
- مث اینکه متوجه نمی شی چی بهت می گم؟! سریعتر خودتو برسون
- برای چی؟
نسرین که تا ان لحطه می خواست درباره اتفاقی که رخ داده بود به شهروز مطلبی نگوین ناگهان فریاد کشید
- شقایق دیشب رفته توی دریا و هنوز پیدا نشده....
شهروز پس از شنیدن این جمله نیم خیز شد و مثل فنر در بستر نشست و گفت:
- چی گفتی؟ هنوز بر نگشته؟
- نه زودتر خودتو برسون شهرک ستروس
و گوشی را گذاشت
شهروز ابتدا حال خودش را نمی دانست کمی در بستر نشست و به فکر فرو رفت پس ا ز جند لحظه الاله گفت
- شهروز اول صبحی چی شده؟ کی بود؟
شهروز به ارامی ولی با صدایی مرتعش و لرزان گفت:
- چیزی نشده برای انجام یه مسئله کاری همین الان باید برم نوشهر
- هوا و جاده خرابه کجا می خوای بری
اما شهروز از جایش برخاست به سرعت مشغول رسیدگی به نظافت شخصی روزانه اش بود
هنوز یک ربع نگذشته بود که شهروز لباس پوشیده و حاضر و اماده پس از اینگه از زیر قرانی که الاله با نگرانی برایش اورده وبد رد شد در اتومیل شخصی اش نشست و به راه افتاد
پس از ورود به جاده چالوس با بارانی تندی مواجه گشت و این سبب می شد که او از سرعت اتومبیلش بکاهد.
پس از مدتی که در جاده راند التهاب تمام وجودش را در بر گرفت و پایش را روی پدال گاز بیشتر فشرد شهروز به سرعت پیچ و خم های جاده را پشت سر می گذاشت در طول راه چهره شقایق با نگاه عاشق و لبخند محزونش لحظه ای از برابر دیدگانش محو نشد...
همینطور که در جاده پیش می رفت سرش را به سوی اسمان بلند کرد و گفت:
خدایا خطر رو از سر شقایق رد کن به خودت قسم به محض اینکه دیدم سالمه بالافاصله می برمش مشهد پابوس اما رضا و یه گوسفند فربونی می کنم یا اما رضا من شقایق رو مث همیشه از تو می خوام...
چند ساعتی به طول انجامید تا شهروز به پشت در محتمع ویلایی سیتروس رسید از اتومبیل پیاده شد و در مجتمع را محکم کوبید مدتی مشعول کوبیدن در بود که سرایدار در را به رویش گشود چهره او بسیار مغموم و در هم بود و تا خواست از شهروز سوالی بپرسد شهروز پشت فرمان اتومبیل نشست و وارد محوطه مجتمع شد
از دور جمعیتی را دید که کنار ساحل دریا جمع شده اند دور چیزی حلقه زندند و به آن نگاه می کنند
اتومبیلش را کناری پارک کرد از ان پیاده شد و به سرعت به طرف جمعیت دوید وقتی به انها رسید نه چیزی می شنید و نه توجهش به مسئله دیگری بود بدون معطلی جمعیت را شکافت و در میان انها چشمش به منظره ای افتاد که رمق جانش را گرفت
شقایق را دید که روی زمین دراز کشیده صورتش رنگ مهتابی دارد و چشمانش را بسته است روی لبانش نیز لبخندی نقش بسته بود که عمق جان شهروز را به اتش کشید
شهروز ابتدا نگاهی به شقایق و سپس نگاهی به کسانی که اطرافش حلقه زده بودند انداخت و ناگهان فراید کشید و خدایش را صدا زد... سپس خودش را روی جسد بی روح و بی جان شقایق انداخت و گریستن آعاز کرد...
او مرتب دست به سر و صورت عشق دیرینش می کشید و با فریادی گوش خراش صدایش می زد پس از چند دقیقه که شقایق را در آغوش گرفته بود ناگهان به روی زمینش گذاشت و به طرف جمعیت برگشت و فریاد کحشید
- از جون من چی می خواین برین گم شین اینجا جمع شدید مرگ عشق منو ببینین؟
- جمعیت کمی عقب تر رفتند و شهروز دوباره جسم بی روح شقایق را در آغوش کشید و زار زد...
در میان گریه اش گفت:
- تورو خدا بیدار شود از من جدا نشو من بی تو می میرم پاشو بگو که من دارم خواب می بینم...
به یاد فرامرز افتاد و چندی پیش که فرانک را از دست داده بود و تا مدتها بی تابی می کرد.... و هر لحظه اشکش را بیشتر بر چهره بی روح شقایق می افشاند اما دریغ و درد که او دیگر جان نداشت تا بی تابی های شهروز را پاسخ گوید...
شهروز در میان ضجه هایش می گفت:
- پاشو پاشو فحشم بده پاشو از خودت برونم ولی پاشو منو تنها نذار من به اذیت و ازارات راضیم
شهروز می کوشید با تنفش مصنوعی زندگی را به او بازگرداند اما دیگر دیر شده و شقایق از دست رفته بود ... او التماس می کرد ضحه می زد اما چه سود که چشمان پر مهر و محبت شقایق دیگر بر چهره شهروز نمی خندید و لبانش با صدها هزاران بوسه گرم و شیرین به روی دستهایش نمی چسبید و با شوقی جنون امیز نامش را نمی خواند
دو دست شهروز التماس امیز به سوی شقایق می رفت ولی از پیکر بی جان او پر می شد و دیگر دست گرم شقایق دستهایش را نمی گرفت
شهروز با فریادی شکسته در گلو و با گریه ای سنگین صدایش می زد و می گفت:
- شقایق این منم شهروز تو... بیا با همین سنگای توی ساحل تو سرم بزن منو زیر پات له کن ولی نرو منو تنها ندار بیا و به خاطر این مدتی که بهت بی مهری کردم به خاطر بی وفایی ها و جدایی ها هر چی دلت می خواد سرم فریاد بکش توی گوشم بزن ولی بدون من نرو که من بی تو میمیرم من بی تو تنها ترینم...
شهروز سرش را بر روی سینه شقایق می گذاشت ولی دیگر ان سینه پر محبت شقایق ان تکیه گاه امن نبود که شهروز سر بر رویش بگذارد و درد درونش را بگوید دیگر دست های کوچک و ظریف شقایق هنگامی که شهروز سر بر سینه اش داشت به گرمی میان زلف های نرمش به بازی مشغول نمی شد...
زن تنها و عاشق بر روی شن های ساحلی خاموش و ساکت افتاده بود و دیگران هراسان هر کجا و هر گوشه ای مراقب برق نگاه شهروز نبود.، نبادا دیگری را زیر رگبار نگاه عاشقانه اش بگیرد.
افسوس زمانی شهروز به شقایق رسید که او چون شاخه نیلوفر افتاده بر خا سر روی شانه ایش نمی گذاشت و چون نیلوفر عاشق و وحشی به دور اندام او نمی پیچید.
شهروز با قلبی سرشار از عشق و محبت به سوی شقایق امده بود ولی افسوس که دیگر گرمای عشق به جان شقایق نمی نشست و به جسم سرد و خاموشش جان ز تن رفته را باز نمی گرداند و تنها در این زمان بود که شهروز دریافت نبض هستی شقایق تنها در دست های او و برای عشقش می تپید و در گلدان دلش گل سرخ عشق شهروز را تا آخرین دم با خون عاشقش ابیاری کرد و عاقبت فدای او شد.
شهروز نمی دانست باید چه کند و بی تابانه شقایق را در آغوش داشت و هق هق گریه سر داده بود
پس از لحظاتی همسایگان ویلا برانکاردی اوردند و جسد بی جان شقایق را در ان جای دادند ابتدا شهروز نمی گذاشت شقایق را ببرند ولی چه می توانست بکند باید به این تقدیر شوم تن می داد
سپس شهروز که تازه نسرین را دیده بود به طرف او رفت و فریاد کشید
- چرا زودتر خبرم نکردی چرا نگفتی اون می خواد خودشو بکشه ؟ چرا گذاشتی شبونه بره دریا؟
- و بر روی زمین غلظید....
شهروز مدتی بیهوش بود و وقتی به هوش امد امبولانسی پیکر شقایق را به سوی تهران حرکت می داد
او نیز نسرین را که قادر به رانندگی با اتومبیل خودش نبود کنار خود در اتومبیلش نشاند و عازم تهران شد
در بین راه نسرین داستان شب گذشته را برای شهروز تعریف کرد و گفت زمانی که شهروز از راه رسید جسد شقایق را چند دقیقه ای بود که از اب گرفته بودند در طول راه شهروز فقط می گریست و حتی کلمه ای بر لب نیاورد...
شهروز نسرین را به منزلش رساند و خودش به خانه اش رفت وقتی به خانه رسید به همسرش گفت که یکی از دوستانش مرده و او پریشان است و سپس به اتاق خصوصی اش پناه برد و تا صبح گریست.
صبح ر وز بعد مراسم تدفین انجام شد و شهروز کنار مزار شقایق همچون کبوتری پرکنده مرتب خودش را به زمین کوفت و خاک مزار را بر سر خود پاشید او چندین بار قصد داشت داخل گور شود و خاکها را روی خود بریزد که دیگران از جمله فرامرز دوست همیشگی اش جلویش را گرفتند.
فارمرز در گوشه ای ایستاده و به یاد دلدار نازنینش فرانک می گریست تنها کسی که از حال شهروز خبر داشت و او را درک می کرد فرامرز بود او همینطور که بر خاکها سرد گورها نگاه می انداخت انتظار فرا رسیدن مرگ خود را می کشید اما هنوز بیماری شومش خودش را نشان نداده بود
هاله نیز حال بسیار وخیمی داشت او باورش نمی شد که مادرش را برای همیشه از او جدا شده باشد.. زمانی که این خبر به او رسیده بود انقدر خودش را زده بود که تمام صورتش سیاه گشته و دیگر رمقی در تنش نمانده بود در مراسم خاکسپاری خاک مزار مادرش را بر سو و روی خود می ریخت و ضحه های جگر خراشی می زد و پس از پایان مراسم تعادل روانی اش را از دست داده و مات شده بود بیچاره هاله تنها...
مراسم خاک سپاری نسرین شهروز را گوشه ای کشیدپاکتی به دستش داد و گفت:
- اینو صبح روزی که شقایق رو از درای گرفتن روی میز توالت اتاق خوابش پیدا کردم...
و ان را به دست شهروز داد. روی پاکت ان نوشته بود
به مهربانترینم شهروز خوبم....
شهروز به سرعت پاکت را گشود و چنین خواند

ستاره دیده فرو بست و ارمید بیا
شراب نور به رگ های شب دوید بیا
شهاب یاد تو در اسمان خاطر من
پیاپی از همه سو خط زر کشید بیا
ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم
گل سپیده شکفته سحر دمید بیا
نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت
کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا
به گام های کسان می برم گمان که تویی
دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا
ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت
ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا
شهروز خوب و مهربانم همیشه تو برامی من شعر می سرودی اینک من برایت شعر نوشته ام
شاید اکنون که این نامه ار می خوانی من دیگر در این دنیای پر غم و غصه نباشم من به تو مدیونم به تو که دنیایی عشق به من ارزانی داشتی دیگر بی تو زندگی برایم ارزشی ندارد
از تو می خواهم اگر پیش از مراسم خاک سپاری از مرگ من مطلع شدی اولین شبی که در خاک سرد جایم دادند بر مزارم حاضر شوی و برای شادی روح رنج کشیده ام با نوای گرم ساز و صدای دلنشینت فضای سرد مزارم را گرم و گرم تر سازی
همچنین در هفتمین شب درگذشتم نیز پس از اینکه همگان از کنار ارامگاهم رفتند تو بمان تا من و تو در ان هنگام تنها با هم باشیم مطمئن باش در ان لحظات با تو سخن خواهم گفت
می دانم در حقت ظلم های فراوانی روا داشته ام اما تو بزرگوارتر از انی که مرا نبخشی
هر گاه فرصتی داشتی سری به فرزندم بزن و به من قول بده که فراموشم نکنی و گهگاه بر مزارم حاضر شوی من هم حتی وقتی در این دنیا نباشم دوستت خواهم داشت و از فراز اسمانها و پس ابرها عاشقانه نگاهت خواهم کرد

کسی که تنها با یاد و قدر ت عشق تو زیست و تو ندانستی
شقایق عمگین و بیچاره ات......

شهروز نامه را بوسید بوئید ان را داخل پاکتش گذاشت و سر بر روی ان نهاد و گریست
روز به پایان رسیده و غروب غم انگیزی از راه می رسید که شهروز دوباره پشت فرمان اتومبیلش نشست و راهی مزار شقایق شد
وقتی به انجا رسید چند شاخه گل شیشه ای گلاب جعبه ای شمع و گیتارش را از داخل اتومبیل برداشت و خودش را کنار مزار رساند
لحظه ای نشست و به خاکهای خیس مزار شقایق خیره گشت و در دل نالید
عوض اینکه تن قشنگتو بشورم حالا باید خاک قبرتو بشویم؟
و بغض در گلوش ترکید
همینطور که می گریست شیشه گلابی که به همراه داشت را روی خاکهای سرد مزار عشقش خالی کرد و گلها را روی ان پر پر نمود سپس کنار مزار زانو زد خاک سرد و تازه گور را در آغوش گرفت و سرش را چندین بار به خاکهای ارامگاه عشقش کوبید و زیر لب سخن های دلش را برای او بازگو کرد
سپس سر برداشت شمعی روشن کرد بالای سر مزار شقایق گذاشت و بعد گیتارش را به دست گرفت و به ارامی پنجه بر ان کشید و با صدای گرمش خواند
شب از راه رسیده و شهروز به وضوح می دید که شقایق با لباسی سپید مقابلش نشسته و با لبخندی شیرین به او چشم دوخته است حال غریبی در ان شب تار و بارانی بر شهروز گذشت و او تا خود صبح از نازینی دلدارش نگهابانی کرد تا در شب اول قبر در مکانی بیگانه تنها نماند و وقتی صبح از راه رسید همانجا به خوابی عمیق فرو رفت...

و فصل آخر  

 
 

 


هفت شبانه روز بی رحمانه بر شهروز گذشت و هفتمین روز در گذشت شقایق فرا رسید
در طول این یک هفته چندین بار کار شهروز به سرم و بیمارستان کشیده شد و دیگر رمقی برایش باقی نمانده بود.
شهروز به همراه گروهی که برای شرکت در مراسم شب هفت شقایق بر سر مزارش گرد هم امده بودند به ان مکان قدسی عاشقانه اش رفت
پس از پایان مراسم وقتی همه از مزار او دور شدند و سوار بر اتومبیل ها و اتوبوس ها راه شهر ار در پیش گرفتند شهروز به ارامگاه محبوبش نزدیک شد کنار سنگ تازه ای که روی گور کار گذاشته بودند نشست و به ارامص صدایش زد
- شقایق شقایق من صدامو می شنوی اگه می شنوی کاری بکن که متجوه بشم
پس از چند لحظه صدایی زیبایی در گوشهایش طنین انداخت
- شهروز دوستت دارم هنوزم دوستت دارم
شهروز سرش را روی سنگ مزار گذاشت و شروع به گریستن کرد انقدر گریست که اشک صورتش بر روی خاکها مالیده شد و صورتش را گل الود ساخت
شب چادر سیاهش را بر محوظه گورستان می کشید که شهروز گیتارش را از داخل اتومبیل بیرون کشید و طبق خواسته شقایق شروع به نواختن ان بر سر مزار او نمود
چند ساعتی گذشت شهروز پس از اینکه بارها و بارها به سنگ مزار شقایق بوسه زد سازش را داخل اتومبیل گذاشت دوباره به مزار بازگشت و بوسه ای گرم به نشن وداع روی سنگ سرد ان کاشت لبخندی محزون بر لب اورد و به طرف اتومبیلش روان شد داخل اتومبیل نشست و به راه افتاد
او بی اختیار می راند و می گریست نمی دانست به کجا می رود و زمانی که به خود امد خودش را در چاده چالوس دید ... او بدون اینکه پشیمان شود به راهش ادامه داد در طول مسیر شقایق را می دید که در کنارش نشسته و با نگاه عاشق و بی پروایش نگاهش می کرد
شهروز ارام و بی صدا می راند تا به مقابل مجتمع ویلایی سیتروس رسید از اتومبیل پیاده شد و به ارامی در زد
پرویز خان در را گشود و از ان جایی که شهروز را یک هفته قبل دیده و می شناخت و همینطور به یاد داشت که چند سال پیش او با شقایق به انجا امده بود سلامی کرد و گفت:
- آقا تسلیت عرض می کنم چه خانم خوبی بودن خدا به شما صبر بده
شهروز با پرویز خان دست داد و گفت:
- اجازه میدین بیام تو؟
پرویز خان خودش را کنار کشید و گفت:
- اختیار دارید
و در را گشود تا شهروز اتومبیلش را داخل محوطه ببرد.
شهروز از او تشکر کرد و با اتومبیلش تا نزدیک ساحل راند ان را گوشه ای پارک کرد و از ان پیاده شد
نیمه شب از راه رسیده بود و باران تندی می بارید و پیکر شهروز بلافاصله پس از پیاده شدن خیس از اب باران شد
او ارام اما محکم و استوار قدم بر می داشت از دری که به سوی ساحل باز می شد عبور کرد و کنار ساحل طوفانی دریا ایستاد نگاهی به دریا انداخت و در اسمان ان چهره زیبا و نورانی شقایق را دید که با نگاه شیرینی به او لبخند می زند
کمی بر جای ماند و پس از گذشت چند دقیقه به طرف اتومبیلش بازگشت در ان را گشود گیتارش را به دست گرفت و دوباره به سوی دریا روان شد
روی سنگی بر شن های ساحل دریا نشست گیتارش را از داخل کیف چرمی اش خارج کرد و پنجه هایش را به ارامی بر روی تارهای ان کشید و همراه با ارتعاش تارهای گیتار خواند.
سپس از جایش برخاست و بر پا ایستاد بارش اشک از اسمان ابری چشمانش امانش نمی داد و اسمان دریا نیز با تمام وسعتش بر وسعت غم شهروز گریست.
نگاهی بر پهنه دریای خروشان انداخت و ناگهان گیتاری که در دست داشت ررا پی در پی بر ابهای خاکستری دریا کوبید و فریاد کشید
- نامرد ...بی رحم.... بی عاطفه....تو با بی رحمی عشق منو بلعیدی ....تو شقایق رو از من گرفتی.......شقایق همه کس من بود.. پدرم. مادرم .خ واهرم. معشوقه ام و تمام زندگیم من از تو انتقام می گیرم...
شهروز دریارا می زد و دشنامش می داد و دریا نیز بر خشم او می غرید
مدتی گذشت و شهروز که اشک و باران چهره اش را کاملا خیس کرده بود دوباره بر پا استاد باز نگاهی بر پهنه دریا انداخت و شقایق را دید که اغوش به رویش گشوده و او را به سوی خود فرا می خواند.
گیتارش را جلوی پاهایش بر روی زمین گذاشت دست در جیب اورکتش فرو برد و تکه ای کاغذ بیرون اورد انرا نیز روی گیتار گذاشت و سپس با قدم های شمرده اش به ارامی به طرف دریا به راه افتاد
به نزدیکی دریا که رسید فریاد کشید.
- شقایقم عزیز دلم عشق اول و اخرم. دارم میام. من بی تو زندگی رو نمی خوام منو پیش خودت ببر
- و با گامهای ارام و شمرده به راهش ادامه داد.
موج ها به صورتش می پاشیدند و او را به سینه دریا می کشیدند او هنوز ارام داخل دریا قدم می گذاشت و پیش می رفت تا جایی که زیر پایش جز اب چیزی نبود
در این لحظه موجی عظیم بر سرش فرود امد و او را به زیر اب فرو برد در زیر اب احساس کرد در گودال عمیقی فرو رفته و فشار سنگین اب از هر سو مانع از امدن او بر روی سطح اب می شود
وقتی شهروز دوباره روی اب امد دید که فاصله زیادی با ساحل گرفته است و هیچ راه بازگشتی برایش وجود ندارد در قفسه سینه اش درد شیدیدی حس کرد فریاد گوش خراشی کشید که در دل امواج گم شد و پس از ان لبخندی بر لب اورد و همینطور که تلاش می کرد نفس بکشد پرده ای از مقابل دیدگانش کنار کشیده شد و تمام خاطرات گذشته زندگیش به سرعت و به وضوح از برابر چشمانش گذشتند و زمانی که پرده بسته شد شقایق را دید که از اسمان دستش را دراز کرده و او را به سوی خویش می خواند.... .
صبح روز بعد دریا دومین امانت خود را درست همانجا که اولین امانت را تحویل داده بود پس داد. دریا هیچ امانتی را در خود نگه نمی دارد و اینک شهروز را به ساحل سپرد
چند متر ان طرف تر گیتاری روی زمین ساحل افتاده بود که د ر لابلای تارهایش کاغذی به چشم می خورد روی ان کاغذ نوشته شده بود
در این زمانه کسی درد را نمی فهمد
کسی شکستن یک مرد را نمی فهمد.
 
  

پایان

خبر

سلام دوستان تا 24 ساعت دیگه این آدرس  

www.gem2music.com  

 

اگر من هنوز ازدواج نکرده ام… (طنز - آخر خنده )

اینو فقط واسه خنده دار بودنش گذاشتم . پسرا سو استفاده نکنن لطفا !

.

.

اگر من هنوز ازدواج نکرده ام…


تقصیر ساعت کاری ام است که صبح خروسخوان می روم و صلاة ظهر می آیم و شانس دیده شدن را از دست می دهم!

تقصیر خواهرم است که از شوهرش طلاق گرفت و باعث شد نظر همه نسبت به ما عوض شود!


تقصیر بابا است که آن قدر پول ندارد که چشم ملت در بیاید!


تقصیر مامان است… مگر نمی گویند مادر را ببین دختر را بگیر؟!


تقصیر پسرعموست که نفهمید عقد دختر عمو و پسرعمو را در آسمان ها بسته اند!



تقصیر استادمان است که جلوی همه به من ابراز علاقه کرد و باعث شد دیگر کسی جرات نکند از من خواستگاری

کند!


تتقصیر مادر شوهر عمه است، می دانم که بختم را او بسته!


تقصیر پسر همسایه دست راستی است که به خودش اجازه داد از من خواستگاری کند!


تقصیر پسر همسایه دست چپی است که به خودش اجازه نداد ازمن خواستگاری کند!



تقصیر تلویزیون است که توی همه سریال هایش همه جوان ها ازدواج می کنند و اصلا به مشکلات ما جوان های

ازدواج نکرده نمی پردازد!


تقصیر مطبوعات است که توی مطالبشان همه جوان ها از هم طلاق می گیرند و مردم را نسبت به ازدواج بدبین می

کنند!


تقصیر دولت است که فکری برای حل بحران ازدواج جوان ها نمی کند!


تقصیر مجلس است که به جای سربازی اجباری، پسرها را مجبور به ازدواج اجباری نمی کند!


تقصیر مردم است که انقلاب کردند و باعث شدند مدارس مختلط جمع بشود!


تقصیر رییس جمهور است که نمی آید مرا بگیرد برای پسرش!!؟!



تقصیر عراق است که کلی از پسرهای آماده ازدواج ما را به کشتن داد!


تقصیر هلند است که همجنس بازی را رواج داد تا مردها دیگر نیازی به زن گرفتن نداشته باشند!


تقصیر انگلیس است، این که اصلا گفتن ندارد. همه می دانند که همیشه و همه جا کار، کار انگلیس است!


تقصیر سازمان ملل است که روی سردرش نوشته شده"بنی آدم اعضای یکدیگرند" اما مشخص نکرده که مثلا من

جیگر کی هستم؟!



تقصیر کره زمین است که جوری نچرخید که من و نیمه گمشده ام به هم برسیم!


تقصیر قمر است که روز به دنیا آمدن من در عقرب بوده

مرگ بی رنگ(شب عروسی)

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: طراوت، دخترم ، در را باز کن. طراوت جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو.طراوت ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دستطراوت یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای طراوت میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه : 


n00068094-b.jpg



سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. 



دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی طراوتت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی طراوتت تا آخرش رو حرفاش موند. علی طراوتت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.. 




یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیفته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام …. 




پدر طراوت نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و به هم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست طراوت اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و طراوت بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…