در انتهای غروب یک شب زمستانی ، مرد کوهنوردی که از گروه کوهنوردان جلوتر رفته بود , بدلیل نداشتن دید کافی پایش بر لبه پرتگاهی لغزید و هنگام سقوط ناگهان با دستانش شاخه خشکیده درختی کوچک را گرفت ، اما خیلی زود فهمید شاخه آنقدر کوچک است که نمیتواند وی را نگهدارد.به سمت هم گروه هایش فریاد زد : «کمک ، کمک ، کسی نزدیک نیست؟» کسی گفت: «من هستم» مرد گفت: «تو کی هستی؟» او گفت: «من خدا هستم» مرد گفت: «خدایا نجاتم بده من دارم سقوط میکنم» خدا گفت: «آیا به من اعتماد داری؟» مرد گفت: «بله» خداوند گفت: « پس آن شاخه درخت را رها کن!» مرد کمی سکوت کرد و فریاد زد: « کس دیگری این نزدیکی نیست؟» و تا صبح محکم خود را به شاخه آویخت و در محل ماند. صبح ، کوهنوردان دیگر جسد آن مرد را چسبیده به یک شاخه خشکیده یافتند که در اثر سرما یخ زده بود و در زیر پایش یک صخره بزرگ در فاصله کمتر از یک وجب قرار د اشت.
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
در انتهای غروب یک شب زمستانی ، مرد کوهنوردی که از گروه کوهنوردان جلوتر رفته بود , بدلیل نداشتن دید کافی پایش بر لبه پرتگاهی لغزید و هنگام سقوط ناگهان با دستانش شاخه خشکیده درختی کوچک را گرفت ، اما خیلی زود فهمید شاخه آنقدر کوچک است که نمیتواند وی را نگهدارد.به سمت هم گروه هایش فریاد زد : «کمک ، کمک ، کسی نزدیک نیست؟»
کسی گفت: «من هستم»
مرد گفت: «تو کی هستی؟»
او گفت: «من خدا هستم»
مرد گفت: «خدایا نجاتم بده من دارم سقوط میکنم»
خدا گفت: «آیا به من اعتماد داری؟»
مرد گفت: «بله»
خداوند گفت: « پس آن شاخه درخت را رها کن!»
مرد کمی سکوت کرد و فریاد زد: « کس دیگری این نزدیکی نیست؟» و تا صبح محکم خود را به شاخه آویخت و در محل ماند.
صبح ، کوهنوردان دیگر جسد آن مرد را چسبیده به یک شاخه خشکیده یافتند که در اثر سرما یخ زده بود و در زیر پایش یک صخره بزرگ در فاصله کمتر از یک وجب قرار د اشت.